گروه جهاد و مقاومت مشرق - شب جمعه بود؛ سیزده ساله بودم؛ درسهایم را مرور کردم؛ دیر وقت بود که علی به خانه آمد وضو گرفت و بدون خوردن شام به اتاقش رفت. با ناراحتی به پدر و مادرم گفتم: «شما همیشه به من میگویید نماز سر وقت بخوانم، اگر جرأت دارید به علی بگویید، چرا حالا ساعت 11 شب نماز میخواند؟»
پدر و مادرم با لبخندی همیشگی اعتراضم را جواب دادند و گفتند «تو هنوز نمیدانی، این وضوی نماز واجب نیست.»
مدام چشم به چراغ اتاق او داشتم، چراغی که تا نیمه شب روشن بود. تنها مونس علی من بودم، تنها کسی که راه به اتاق او داشت، من بودم و تنها کسی که به داستانهای او گوش میکرد، من بودم و تنها کسی که از عظمت روح او خبر نداشت هم من بودم! من هیچگاه شکوه نمازهای نیمهشب او را درک نکردم.
هفته قبل از جبهه بازگشته بود؛ همراه خود سوغات جبهه آورده بود: ترکش، موج انفجار، روماتیسم و … بعد از شهادتش ما داروهای جورواجور را در اتاقش دیدیم. آن شب گذشت. صبح آماده رفتن به مدرسه بودم، آخرین لقمههای صبحانه را میخوردم که اطلاعیه مهم رادیو توجه مرا جلب کرد. در آن اطلاعیه مرکز اعزام نیروی بسیج از نیروهای گردان ثارالله خواسته بود تا ساعت 10 صبح خودشان را به مرکز اعزام نیرو معرفی کنند؛ خبر را به خواهرم دادم و به او گفتم که به علی خبر دهد.
روز شنبه سیزدهم رجب، روز میلاد مولای متقیان حضرت علی(ع) بود. بعد از نماز صبح از اتاق بیرون آمدم، مادر را دیدم که مدام نماز میخواند و دعا میکرد، پدر را که سماور بزرگ روضه خوانی را آماده میکرد. نمیدانستم چه خبر است، دنیا دور سرم میچرخید. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد. پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند.
آن روز تا شبگریه کردم و به سکوت پدر وگریههای مادر توجهی نداشتم. لباسهای عیدمان به سیاهی گرایید و روز تشییع جنازه بود که فهمیدم برادرم چگونه شهید شده است.
منبع: داستان جبهه و جنگ